، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

مامان جوجوک

چی بخورم

تو این ماه شما چیزهای زیادی رو به غیر از شیر مامانت  تست کردی:1.قطره چکان 2. شیشه شیر3.پستونک 4. پتو. 5.انگشت های دست.6. آستین لباس. 7.لباس مامان .8.دست مامان 9.دارو مثل استامینوفن و ویتامین اد .. و نتیجه از زبان نیکا از پتو بیشتر از همه خوشم میاد چون آب های تو دهنمو بیشتری  جذب می کنه و بعدش هم انگشتای دستام که  همیشه هس. اونایی که دوسشون ندارم پستونک رو که فوتش می کنم، خوب مامانی   سر کاریه        بهم آمپول بزنین اما قطره چکان رو تو دهنم نزارین. گازش میگیرم ها ...
25 آبان 1393

واکسن دو ماهگی

شنبه بیست و ششم مهر ماه  واکسن دو ماهگی همراه مامانی بردیمت مرکز بهداشت  تو لحظه آخر شجاعتم زیاد شد و خودم گرفتمت. خانومه اولش واکسن رو به پای راست زد شروع به گرریه کردی چون دهنت باز شده بود واکسن فلج اطفال رو ریخت تو دهنت  شوکه شدی نگاه کردی در جا واکسن سه گانه رو زد بازم گریه  سریع گرفتمت تو بغلم آروم شدی   خانومه مهارت بالایی داشت خوب چون بدنت مقاومه تب نکردی البته ما هم ریسک نکردیم و بهت قطره دادیم   ...
17 آبان 1393

اولین مسافرت جوجوک

اینم عکس های اولین مسافرتت که رفته بودیم شمال و شما تو تمام مسیر خوابیده بودی وقتی رسیدیم بارون شدید شروع به باریدن کرد و من همش نگران بودم که نکنه سرما بخوری شب همرو هم زیر کرسی خوابیم که خیلی خوب بود و بعد از دو روز هوا آفتابی شد اما چه فایده که ما داشتیم بر می گشتیم   این آفتاب گردون ها رو هم پدرت کاشته که حیاط رو حسابی زیبا کرده و چند تایی هم ثمر دادند. ...
17 آبان 1393

عروسی عمه راضیه

  دخترم اینجا چهل و دو روزه بودی  تو این عکس که آخر عروسی بود حسابی خسته بودی از بس رقصیده بودی ...
3 آبان 1393

نیکای دوازده روزه

خوشگل من اینجا دوازده روزه بودی و ما هم برات جشن گرفتیم و شما هم حسابی همکاری کردی و  تنها لحظه ای که اروم بودی ازت عکس گرفتیم ...
3 آبان 1393

ویژگی های نیکای من

1.داشتن یه پدر و مادر منحصر به فرد 2.به جای مشت کردن دستهات همیشه  انگشت هات باز  اند. مادر بزرگت می گه دخترم بخشنده می شه (من نگرانم نکنه اصول بخشندگی بلد نباشی ) 3.وقتی می خوابی دستت رو کنار گونه هات می ذاری.به نظرم  خودت واسه ما لوس می کنی. اره ناقلا!!!! 3.ناز نازی شیر می خوری 4.وقتی می خوای پی پی کنی پاهات و صاف می کنی. چشات دو دو می زنند و لبهات غنچه می شن و در حالت تعجبی، انگارمهمترین حادثه تو زندگیت داره اتفاق می افته   ...
15 شهريور 1393

نیکا جان به دنیا خوش آمدی

خانم کوچولو امروز بیست و شش مرداد ماه  ساعت پنج و چهل و پنج دقیقه پا به این دنیا گذاشتی تو اتاق عمل وقتی صدای گریه هات رو شنیدم گفتم خدا رو شکر نفس می کشه ! اخه همه دلواپسیم این بود که نکنه وقتی به دنیا اومدی ذرق و برق این دنیا بگیردت و یادت بره که نفس بکشی! تو که زود از اون اتاق رفتی پیش پدر و خانواده که بیرون منتظرت بودند و من بودم که تنها تو اون اتاق می لرزیدم و مشقت ها رو تحمل میکردم و هیچ کس به دادم نمی رسید اخه ساعت تعویض شیفت پرسنل بود!!!! دخترکم اخرش حدود ساعت هشت و نیم بود که تو اوردند کنار من و من دوستت داشتم اخه تو خانم خوشگله من بودی که حالا به جای شکمم تو آغوشم آرام گرفته بودی. ...
15 شهريور 1393