جوجه طلایی مامان سارا
دخمل خوشگلم که الان دیگه داری اخرین روزهای تاریک تو دلم رو میگذرونی مطمنم که الان از اتفاقی که قراره طی چند روز اینده برات بیفته بی خبری و فقط داری فکر میکنی ااااااه دنیا چرا اینجوری شده ؟ من چرا سرو ته شدم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اینجا چرا در نداره؟؟؟! دوستت دارم دخمل کنجکاو من. می دونی که اون روزی که چرخیدی به تقویم ما ادم بزرگا چهارشنبه بود چون مامانی مونده بود چه اتفاقی داره می افته که تو اینقدر داری تکون می خوری!! دیشب هم مامانیو بابایی بدون حضور شما ساکت رو بستن، البته معمولا ما ادم های این دنیایی برای استقبال از یه ادم ساکی نمی بندیم این اولین و اخرین باره!!! اینم شعری که این روزها با هم نجوا می کنیم
جوجه جوجه طلایی نوکت سرخ و حنایی
تخم خود را شکستی چگونه بیرون جستی
گفتا جایم تنگ بود دیوارش از سنگ بود
نه پنجره نه در داشت نه کس ز من خبر داشت
دادم به خود یک تکان مثل رستم پهلوان
تخم خود را شکستم اینگونه بیرون جستم